چاپ كامپيوتري و نوشت افزار الستي

فرهنگي ـ مذهبي ـ علمي ـ ...

 

 امام سجاد(ع):    « هيچ كرداري جز با نيت پذيرفته نيست »

  مامان نذر كرده بودكه وقتي باباهمه قسط هاي ماشين را تمام كرد، آش نذري بپزد. فرداي همان روز كه بابا اين خبررابه مامان داد، مامان دست به كارشد.اول، چند كيلوسبزي خريدوباكمك همسايه ها آن را پاك كرد. بعدهم،نخودولوبياوكشك وبقيه مختلفات آش را آماده كرد.

صبح آن روزي كه قراربودآش پخته شود، خانه حسابي شلوغ بود.دراين ميان، هركس كاري  مي كرد؛ حتي آقاجان با آن كمردردش. كارمن وپسرخاله ناصر خردكردن رشته ها وپخش كردن آش بين همسايه ها بود.
آش كه آماده شد،مامان كاسه ها را از آش پر كرد وخاله هم با پيازداغ،نعنا وكشك روي آنها را تزئين كرد. حالا، نوبت من وناصر بود كه آش ها را بين همسايه ها پخش كنيم. قرار شد ناصر آش را به همسايه ها پخش كنيم.قرار شد ناصر آش را به همسايه هاي توي كوچه بدهد ومن هم به همسايه هاي كوچه پشتي بدهم. همان طور كه داشتم از توي كوچه رد مي شدم، پيرمردي را ديدم كه گوشه خيابان داشت دستفروشي مي كرد. صورت پيرمرد زير تابش نور خورشيد به سياهي مي زد. وقتي داشتم از كنارش مي گذشتم، دلم به حالش سوخت وبا خودم تصميم گرفتم آش ها را كه بين همسايه ها پخش كردم، برگردم ويك كاسه هم براي پيرمرد ببرم.آشها را كه تقسيم كردم، برگشتم خانه ويك كاسه آش از مامان براي پيرمرد گرفتم. توي راه همه اش خداخدا مي كردم كه پيرمرد همان جا باشد. بارها آن جا ديده بودمش. از پيچ خيابان كه گذشتم ،جاي خالي پيرمرد را از دور ديدم. دلم هري ريخت پائين . از مغازه داري كه پيرمرد بساطش را جلوي مغازه او پهن مي كرد،سراغ پيرمرد را گرفتم. گفت:«زن پيرمرد توي بيمارستان استورفته تا به اوسربزند.» نشاني بيمارستان را گرفتم وراه افتادم.بيمارستان درست آن طرف شهر بود.سوار اتوبوس شدم.اتوبوس شلوغ بود؛مثل هميشه ايستادم جلوي پنجره.باد از شيشه هاي باز پنجره به صورتم مي خورد ومن به پيرمرد فكر ميكردم؛ به صورت آفتاب خورده وسياه او وبه چشمان خسته منتظرش كه عابران را نگاه مي كرد؛به اميد آن كه كسي براي خريد به سوي او بيايد. با همين فكر وخيال ها بود كه به بيمارستان رسيدم. نشانه هاي پيرمرد را به خانمي كه توي قسمت پذيرش بيمارستان بود، دادم. زن همان طور كه كاسه آش توي دستم را نگاه مي كرد، گفت:«نيم ساعت پيش آمد وخانمش را به بيمارستان ديگري برد.»
با تعجب پرسيدم:« هيچ نشاني،چيزي از او نداريد؟»
كاغذ هاي روي ميزش را زيرورو كرد وگفت :«نه، چون خانمش تصادفي بودوكس ديگري او را به بيمارستان آورده بود، هيچ نشاني از او نداريم.»
پاهايم يك دفعه سست شد.كم مانده بود بزنم زير گريه. به هر زوري بود جلو خودم را گرفتم واز بيمارستان بيرون آمدم. كمي توي خيابانها بي هدف اين طرف وآن طرف رفتم. هر كاري مي كردم نمي توانستم از فكر پيرمرد بيرون بيايم. بعد از يك ساعت چرخيدن توي خيابان ها برگشتم خانه.مامان كلي نگران شده بود وپشت سرهم سؤال پيچم مي كرد.از اين كه كاسه آش را برگردانده بودم ، كلي تعجب كرده بود.حوصله پاسخ دادن به سئوالات او را نداشتم. كاسه آش را گذاشتم توي ايوان ورفتم توي اتاقم. فكر پير مرد يك لحظه هم از ذهنم بيرون نمي رفت.دلم مي خواست با كسي حرف بزنم. همه اش خداخدا مي كردم كه آقاجان از مسجد بيايد تا بتوانم با او حرف بزنم. همان طور كه داشتم با خودم كلنجار مي رفتم، آقاجان آمد توي اتاق. مي دانستم كه مثل هميشه آن قدر منتظر مي ماند تا خودم سر حرف را باز كنم. همان طور كه صورت آرام ومهربان آقاجان را نگاه مي كردم، گفتم :« آقاجان، من دير رسيدم. پيرمرد رفته بود. رفته بودومن...» چشمانم پر از اشك شد. سرم را گذاشتم روي زانوهاي آقاجان؛ دست هاي آقاجانسرم را به گرمي نوازش كرد. بعد همه چيز را برايش تعريف كردم.حرف هايم كه تمام شد، آقاجان  كمي سكوت كرد وبعد گفت :«تقصير تو نبود سعيدجان تو همه تلاش خودت را كردي. نبايد براي دير رسيدن خودت را سرزنش كني. مهم اين است كه تو  مي خواستي به او كمك كني.» سرم را بلند كردم وچشم دوختم تو صورت آقاجان مي توانستم نگاه مهربان پيرمرد كنار خيابان را ببينم.                                                                        پايان
نویسنده: محبوب الستي ׀ تاریخ: شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 صفحه بعد

CopyRight| 2009 , alasti.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com